آنقدر حظ مي كنم «بانو» صدايم مي كني
يا كه خاتون تمام قصه هايم مي كني
دست در گيسوي من با شيطنت هاي لبت
قند را، هم صحبتِ فنجان چايم مي كني
هر زمستان وقتي از سرما تنم يخ مي زند
با تن مردانۀ خود آشنايم مي كني
تو همان غارتگر معروف آتش پاره اي
بر دلم آتش زدي، حالا رهايم مي كني؟
من دلم طاقت ندارد، قصه را پايان بده
بي وفا! امشب چه با اين بوسه هايم مي كني؟
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61