لباس تازه ات را اين درخت كهنه بر تن كرد
جوان شد بار ديگر قصد از نو ميوه دادن كرد
من از نسل كويرم تشنه بودم سال ها بي آب
ببين جريانت اي بانوي كوهستان چه با من كرد
تو پاييز آمدي اينجا زمستان بود گل دادي
بهار اما تو را آمادۀ از شاخه چيدن كرد
برايت حرف دارم پس برايم حرف خواهي داشت
شب شعر دل انگيزي ست بايد شمع روشن كرد