و عمر، شيشۀ عطر است پس نمي ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمي ماند
مگو كه خاطرت از حرف من مكدر شد
كه روي آينه جاي نفس نمي ماند
طلاي اصل و بدل آنچنان يكي شده اند
كه عشق جز به هواي هوس نمي ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
كه اين طبيب به فريادرس نمي ماند
من و تو در سفر عشق دير فهميديم
قطار منتظر هيچكس نمي ماند
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61