بگير از من اين هر دو فرمانده را
«دل عاشق» و «عقل درمانده» را
اگر عشق با ماست، اين عقل چيست؟
بكُش! هم پدر هم پدرخوانده را
تو كاري كن اي مرگ! اكنون كه خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود بار ديگر بگير
من اين موج از هر طرف رانده را
شب عاشقي رفت و گم كرده ام
در شيشۀ عطر وامانده را
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61