پلنگ سنگي دروازه هاي بستۀ شهرم
مگو آزاد خواهي شد كه من زنداني دهرم
مرا اي ماهي عاشق رها كن، فكر كن من هم
يكي از سنگ هاي كوچك افتاده در نهرم
تفاوت هاي ما بيش از شباهت هاست باور كن
تو تلخي شراب كهنه اي، من تلخي زهرم
كسي را كه برنجاند تو را هرگز نمي بخشم
تو با من آشتي كردي ولي من با خودم قهرم
تو آهوي رهاي دشت هاي سبزي اما من
پلنگ سنگي دروازه هاي بستۀ شهرم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61