به كوي ميكده بس بيهشان خاموشند
كه قطب دايرۀ عقل و دانش و هوشند
كنند پر ز هياهو نه آسمان را ليك
نشسته پيش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشي دارند
كزان به سان خُم مي مدام در جوشند
ملك به شيشه كند قطره اي اگر بچكد
از آن پياله كه اين قوم باده مي نوشند
تو راست ميل به تن پروري ولي ايشان
به راه دوست همي در هلاك خود كوشند
تو همنشين رقيبي و با حبيب اين قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
صغير كيفيت اهل عشق مي گويي
بگو كه مجلسيان پاي تا به سر گوشند