سر بر آسمان برداشت
شاعري با لباني تفديده
به شِكوه اي جانسوز:
اي ابرهاي لطيف آسماني
كه از فراز كومه هاي خشك كويري گذر مي كنيد
مي رويد تا بر سبزه زاران نمناك شمال بباريد؟!
بر رودهاي خروشان سيل آسا؟
بر درياي پهناور بي نياز؟
اين دشت تشنه را به چه مهمان مي كنيد؟
تنها به سايه اي گريزان؟!
ستم ها كشيده ايم
از نامردمان غدار، اما
شما لطيف جانان را چه مي شود؟!
برقي از چشم ابر برخاست
دهان گشود و تندر سخن
آوار وار بر زمين فرود آورد:
با باد جانگزاي از اين رنج شِكوه كن
كه ابرهاي ابريشم سرشت را
اگر گوهر اختيار در بر بود
چه لاله زاراني
كه از داغ دل كويرهاي تفته
خورشيدوار سر بر نمي زد.