در اين بهشت سيب مني گندم مني
اي ناگزير ديدني اما نچيدني
طعم تو را هميشه ولي بو كشيده ام
آنگاه كه كنارمي و حرف مي زني
جوشان شعرم و غزلم نطفه بسته است
در هر زني كه شسته در اين آب ها تني
حالا تو هم دچار مني چون از اين قفس
حتي اگر رها بشوي دل نمي كني
شاعر شنيدني ست ولي من پر از غمم
آنقدر كه نه ديدني ام نه شنيدني
نشنو مرا و شرح ملال آور مرا
من ناشنيدني ترم از هر نگفتني