اي مطلع شرق تغزل، چشمهايت
خورشيدها سر مي زنند از پيش پايت
اي عطر تو از آسمان نيلوفري تر
پيچيده در هُرم نفس هايم، هوايت
آيينۀ موسيقي چشم تو، باران
پژواك رنگ و بوي گل، موج صدايت
با دستهايت پل زدي اي نبض آبي
بر شانه هاي من پلي تا بينهايت
پس دستكم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقي بماند جاي پايت
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61