پشت سر گذاشته ام پل هاي تمنا را
و بي رغبتم بر آرزوهاي گذشته
همراهي ندارم جز رنج هايي كه
ميراث بيهودگي درون منند
و ديهيمي كه گل هاي شادابش
بي رحم در تازش بوران هاي سرنوشت شوم فسرد
اينك روز مي سپارم غمناك و تنها
و چشم دوخته ام بر راهي كه مرگ مركب مي راند
و باز مي جويم نقشم را
در تنها برگ لرزان و ديرنده بر شاخسار لخت
كه گوش سپرده است به زوزه زمستاني بوراني سياه
و زخميش در پيكر است
از سوز تازش آخر پاييز.