بر روي غبار سبز
خورشيدي از رمق افتاده است
ساحل را سايه اي پوشانده
كه همه چيز را به خواب برده است
نه به قايق مي شود دل بست
نه به قيچي كه رشتۀ اين خواب را بگسلد
ناخوشي ها زنجيروار به گرد هم آمده اند
اما در من گذشته جان گرفته است
وقتي با طبل نقره اي اش
در من مي نوازد.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61