نوري هست كه ما
نه ميبينيمش نه لمسش ميكنيم
در روشنيهاي پوچ خويش ميآرامد
آنچه ما ميبينيم و لمس ميكنيم
من با سر انگشتانم مينگرم
آنچه را كه چشمانم لمس ميكند:
سايهها را
جهان را
با سايهها جهان را طرح ميريزم
و جهان را با سايهها ميانبارم
و تپش نور را
در آن سوي ديگر
ميشنوم.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61