كه عشق، آتشي از او گرفت و در من زد
و «من» زبانه كشيد و دم از سرودن زد
بهار ديد، خدا آفريد، آه كشيد
هزار آينه را جان دميد و گردن زد
قفس نبود، ولي در تنش نمي گنجيد
به هر دري زد و باز از رها شدن تن زد
قلم براي «نمي دانم» اش به دست گرفت
و آخرين طرحش را به شكل يك «زن» زد
و او مقابل من ايستاد و عاشق شد
همين كه عاشق شد، تندري به خرمن زد