به سر افكنده مرا سايه اي از تنهايي
چتر نيلوفر اين باغچهي بودايي
بين تنهايي و من راز بزرگيست بزرگ
هم از آن گونه كه در بين تو و زيبايي
بارَش از غير و خودي هر چه سبكتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ دريايي
آفتابا تو و آن كهنه درنگت در روز
من شهابم من و اين شيوهي شب پيمايي
بوسه اي دادي و تا بوسهي ديگر مستم
كس شرابي نچشيدست بدين گيرايي
تا تو برگردي و از نو غزلي بنويسم
مي گذارم كه قلم پر شود از شيدايي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61