چه غم دارد ز خاموشي درون شعله پروردم
كه صد خورشيد آتش برده از خاكستر سردم
به بادم دادي و شادي، بيا اي شب تماشا كن
كه دشت آسمان درياي آتش گشته از گردم
شرار انگيز و توفاني، هوايي در من افتاده ست
كه همچون حلقۀ آتش در اين گرداب مي گردم
به شوق لعل جان بخشي كه درمان جهان با اوست
چه طوفان مي كند اين موج خون در جان پر دردم
وفاداري طريق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زين راه خون آلود برگردم
در آن شب هاي طوفاني كه عالم زير و رو مي شد
نهاني شبچراغ عشق را در سينه پروردم
بر آري اي بذر پنهاني سر از خواب زمستاني
كه از هر ذرۀ دل آفتابي بر تو گستردم
ز خوبي آب پاكي ريختم بر دست بد خواهان
دلي در آتش افكندم، سياووشي بر آوردم
چراغ ديده روشن كن كه من چون سايه شب تا روز
ز خاكستر نشين سينه آتش وام مي كردم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61