جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را----- نجستم زندگانـــي را و گم كـردم جواني را
كنون با بار پيــري آرزومندم كه برگـردم----- به دنبال جوانـــي كـوره راه زندگانــــي را
به ياد يار ديرين كاروان گم كـرده رامانـم----- كه شب در خــواب بيند همرهان كارواني را
بهاري بود و ما را هم شبابي و شكر خوابي ----- چه غفلت داشتيم اي گل شبيخون جواني را
چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي ----- كه در كامم به زهر آلود شهد شادمانـــي را
سخن با من نمي گوئي الا اي همزبـان دل ----- خدايــا بــا كـه گويم شكوه بي همزباني را
نسيم زلف جانان كو؟ كه چون برگ خزان ديده ----- به پاي سرو خود دارم هواي جانفشانـــي را
به چشم آسمانـي گردشي داري بلاي جان ----- خدايـــا بر مگردان اين بلاي آسمانـــي را
نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتـن----- كه از آب بقا جويند عمــــر جاودانـي را
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61