مثنويات پروين اعتصامي (به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر)

۳۳ بازديد ۰ نظر



به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر   كه هر كه در صف باغ است صاحب هنريست بنفشه مژده‌ي نوروز ميدهد ما را   شكوفه را ز خزان وز مهرگان خبريست بجز رخ تو كه زيب و فرش ز خون دل است   بهر رخي كه درين منظر است زيب و فريست جواب داد كه من نيز صاحب هنرم   درين صحيفه ز من نيز نقشي و اثريست ميان آتشم و هيچگاه نميسوزم   همان بر سرم از جور آسمان شرريست علامت خطر است اين قباي خون آلود   هر آنكه در ره هستي است در ره خطريست بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد   بدست رهزن گيتي هماره نيشتريست خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا   ولي ميان ز شب تا سحر گهان اگريست از آن، زمانه بما ايستادگي آموخت   كه تا ز پاي نيفتيم، تا كه پا و سريست يكي نظر به گل افكند و ديگري بگياه   ز خوب و ز شب چه منظور، هر كه را نظريست نه هر نسيم كه اينجاست بر تو ميگذرد   صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذريست ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند   كه گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گريست تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين   بفقر خلق چه خندي، تو را كه سيم و زريست ز آب چشمه و باران نمي‌شود خاموش   كه آتشي كه در اينجاست آتش جگريست هنر نماي نبودم بدين هنرمندي   سخن حديث دگر، كار قصه دگريست
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد