هر روز كه صبح بردميدي يوسف رخ مشرقي رسيدي كردي فلك ترنج پيكر ريحاني او ترنجي از زر ليلي ز سر ترنج بازي كردي ز زنخ ترنج سازي زان تازه ترنج نو رسيده نظاره ترنج كف بريده چون بر كف او ترنج ديدند از عشق چو نار ميكفيدند شد قيس به جلوهگاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئي آن ترنج و نارنج چون يك چندي براين برآمد افغان ز دو نازنين برآمد عشق آمد و كرد خانه خالي برداشته تيغ لاابالي غم داد و دل از كنارشان برد وز دل شدگي قرارشان برد زان دل كه به يكديگر نهادند در معرض گفتگو فتادند اين پرده دريده شد ز هر سوي وان راز شنيده شد به هر كوي زين قصه كه محكم آيتي بود در هر دهني حكايتي بود كردند بسي به هم مدارا تا راز نگردد آشكارا بند سر نافه گرچه خشك است بوي خوش او گواي مشك است
هر روز كه صبح بردميدي يوسف رخ مشرقي رسيدي كردي فلك ترنج پيكر ريحاني او ترنجي از زر ليلي ز سر ترنج بازي كردي ز زنخ ترنج سازي زان تازه ترنج نو رسيده نظاره ترنج كف بريده چون بر كف او ترنج ديدند از عشق چو نار ميكفيدند شد قيس به جلوهگاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئي آن ترنج و نارنج چون يك چندي براين برآمد افغان ز دو نازنين برآمد عشق آمد و كرد خانه خالي برداشته تيغ لاابالي غم داد و دل از كنارشان برد وز دل شدگي قرارشان برد زان دل كه به يكديگر نهادند در معرض گفتگو فتادند اين پرده دريده شد ز هر سوي وان راز شنيده شد به هر كوي زين قصه كه محكم آيتي بود در هر دهني حكايتي بود كردند بسي به هم مدارا تا راز نگردد آشكارا بند سر نافه گرچه خشك است بوي خوش او گواي مشك است
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد