گلچين اشعار مولانا

مشاور شركت بيمه پارسيان

گلچين اشعار مولانا

۳۶ بازديد ۰ نظر
اي دل شكايت​ها مكن تا نشنود دلدار من
اي دل نمي​ترسي مگر از يار بي​زنهار من
اي دل مرو در خون من در اشك چون جيحون من
نشنيده​اي شب تا سحر آن ناله​هاي زار من
يادت نمي​آيد كه او مي كرد روزي گفت گو
مي گفت بس ديگر مكن انديشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامي مبر زين گلستان
ا ين بس نباشد خود تو را كآگه شوي از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم كه باشي اين زمان
تو سرده و من سرگران اي ساقي خمار من
خنديد و مي گفت اي پسر آري وليك از حد مبر
وانگه چنين مي كرد سر كاي مست و اي هشيار من
چون لطف ديدم راي او افتادم اندر پاي او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشي يار من
گفتا مباش اندر جهان تا روي من بيني عيان
خواهي چنين گم شو چنان در نفي خود دان كار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بي​جام تو
بفروش يك جامم به جان وانگه ببين بازار من


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد