وهم سبز

مشاور شركت بيمه پارسيان

وهم سبز

۳۰ بازديد ۰ نظر


وهم سبز

تمام روز را در آئينه گريه ميكردم

بهار پنجره ام را

به  وهم سبز درختان سپرده بود

 تنم به پيلهء تنهائيم نميگنجيد

و بوي تاج كاغذيم

فضاي آن قلمرو بي آفتاب را

آلوده كرده بود

نميتوانستم ، ديگر نميتوانستم

صداي كوچه ، صداي پرنده ها

صداي گمشدن توپهاي ماهوتي

و هايهوي گريزان كودكان

و رقص بادكنك ها

كه چون حبابهاي كف صابون

در انتهاي ساقه اي از نخ صعود ميكردند

و باد ،  باد كه گوئي

در عمق گودترين لحظه هاي تيرهء همخوابگي نفس ميزد

حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا

فشار ميدادند

و از شكافهاي كهنه ، دلم را بنام ميخواندند

 

 

تمام روز نگاه من

به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

كه از نگاه ثابت من ميگريختند

و چون دروغگويان

به انزواي بي خطر پناه ميآورند

 

 

كدام قله كدام اوج ؟

مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ

در آن دهان سرد مكنده

به نقطهء  تلاقي و پايان نميرسند ؟

به من چه داديد ، اي واژه هاي ساده فريب

و اي رياضت اندامها و خواهش ها ؟

اگر گلي به گيسوي خود ميزدم

از اين تقلب ، از اين تاج كاغذين

كه بر فراز سرم بو گرفته است ، فريبنده تر نبود ؟

 

 

چگونه روح بيابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ايمان گله دورم كرد !

چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد

و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نكرد !

چگونه ايستادم  و ديدم

زمين به زير دو پايم ز تكيه گاه تهي ميشود

و گرمي تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نميبرد !

 

 

كدام قله كدام اوج ؟

مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش

اي خانه هاي روشن شكاك

كه جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر

بر بامهاي آفتابيتان تاب ميخورند

 

مرا پناه دهيد اي زنان سادهء كامل

كه از وراي پوست ، سر انگشت هاي نازكتان

مسير جنبش كيف آور  جنيني را

دنبال ميكند

و در شكاف گريبانتان هميشه هوا

به بوي شير تازه ميآميزد

 

كدام قله كدام اوج ؟

مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي

خوشبختي -

و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهكاري مطبخ

و اي ترنم دلگير چرخ خياطي

و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي

كه ميل دردناك بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره هاي خون تازه ميآرايد

 

 

تمام روز تمام روز

رها شده ،  رها شده ، چون لاشه اي بر آب

به سوي سهمناك ترين صخره پيش ميرفتم

به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي

و گوشتخوارترين ماهيان

و مهره هاي نازك پشتم

از حس مرگ تير كشيدند

 

 

نمي توانستم ديگر نمي توانستم

صداي پايم از انكار راه بر ميخاست

و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

كه بر دريچه گذر داشت ، با دلم ميگفت

" نگاه كن

تو هيچگاه پيش نرفتي

تو فرو رفتي .
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد