تو نيستي كه ببيني - فريدون مشيري

مشاور شركت بيمه پارسيان

تو نيستي كه ببيني - فريدون مشيري

۳۶ بازديد ۰ نظر

تو نيستي كه ببيني 

چگونه عطر تو ؛ در عمق لحظه ها جاري است 

 چگونه عكس تو ؛ در برق شيشه ها ؛ پيداست

چگونه جاي تو ؛ در جان زندگي سبز است

هنوز پنجره باز است 

تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري 

درخت ها و چمن ها و شمعداني ها 

به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر 

به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند 

تمام گنجشكان

كه درنبودن تو 

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا مي كنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج

كنار باغچه

زير درخت‌ها لب حوض

درون آينه‌ي پاك آب مي‌نگرند

تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است

طنين شعر نگاه تو درترانه من

تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد

نسيم روح تو در باغ بي جوانه من

چه نيمه شب‌ها كز پاره‌هاي ابر سپيد

هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير

به چشم هم زدني

ميان آن همه صورت ؛ ترا شناخته ام

به خواب مي ماند

تنها به خواب مي ماند 

چراغ ، آينه ، ديوار بي تو غمگينند

تو نيستي كه ببيني 

چگونه با ديوار

به مهرباني يك دوست ؛ از تو مي گويم

تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار 

جواب مي شنوم

تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو

به روي هرچه در اين خانه ست

غبار سربي اندوه ،  بال گسترده است 

تو نيستي كه ببيني دل رميده من

بجز تو ؛ ياد همه چيز را رها كرده است

غروب هاي غريب 

در اين رواق نياز

پرنده ساكت و غمگين

ستاره بيمار است

دو چشم خسته من 

در اين اميد عبث

دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است

تو نيستي كه ببيني


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد