اشك رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشك ِ آن شب لبخند ِ
عشقام بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني…
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
درخت با جنگل سخن مي
گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را
دريافته ام
با لبانت براي همه لبها
سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من
آشناست
در خلوتِ روشن با تو
گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با
تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند
دست ات را به من بده
دستهاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن ميگويم
بهسان
ِ ابر كه با توفان
بهسان ِ علف كه با صحرا
بهسان ِ باران كه با دريا
بهسان ِ پرنده كه با بهار
بهسان
ِ درخت كه با جنگل سخن ميگويد
زيرا كه من
ريشههاي ِ تو را دريافتهام
زيرا كه صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61