مرا ميبيني و هر دم زيادت ميكني دردم
تو را ميبينم و ميلم زيادت ميشود هر دم
به سامانم نميپرسي نميدانم چه سر داري
به درمانم نميكوشي نميداني مگر دردم
نه راه است اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاك و آن دم هم
كه برخاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم ميدهي تا كي
دمار از من برآوردي نميگويي برآوردم
شبي دل را به تاريكي ز زلفت باز ميجستم
رخت ميديدم و جامي هلالي باز ميخوردم
كشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم
تو خوش ميباش با حافظ برو گو خصم جان ميده
چو گرمي از تو ميبينم چه باك از خصم دم سردم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61