اندوه تنهائي

مشاور شركت بيمه پارسيان

اندوه تنهائي

۲۹ بازديد ۰ نظر

پشت شيشه برف ميبارد

پشت شيشه برف ميبارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه ميكارد

مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجامم چنين ديدي

در دلم باريدي ... اي افسوس

بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست ميلرزد

روحم از سرماي تنهايي

ميخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهايي

ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد

شعر اي شيطان افسونكار

عاقبت زين خواب درد آلود

جان من بيدار شد بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم

ديدم افسون سرابي بود

آنچه ميگشتم به دنبالش

واي بر من نقش خوابي بود

اي خدا ... بر روي من بگشاي

لحظه اي درهاي دوزخ را

تا به كي در دل نهان سازم

حسرت گرماي دوزخ را ؟

ديدم اي بس آفتابي را

كو پياپي در غروب افسرد

آفتاب بي غروب من !

اي دريغا در جنوب ! افسرد

بعد از او ديگر چه ميجويم ؟

بعد از او ديگر چه مي پايم ؟

اشك سردي تا بيافشانم

گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف ميبارد

پشت شيشه برف ميبارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه ميكارد

" فروغ فرخزاد "


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد