روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواي سر كويش پر و بالي بزنم
از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده ست مراد وي از اين ساختنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا باز برد در وطنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم