همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي
چه حكايت از فراقت كه نداشتم وليكن
تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستي
نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به
كه تحيتي نويسي و هديتي فرستي...
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي
چه حكايت از فراقت كه نداشتم وليكن
تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستي
نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به
كه تحيتي نويسي و هديتي فرستي...
سعدي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61