عاشقي محنت بسيار كشيد تا لب دجله، به معشوقه رسيد
نشده از گل رويش سيراب كه فلك، دسته گلي داد به آب
نازنين، چشم به شط دوخته بود... فارغ از عاشق دلسوخته بود...
ديد در روي شط آيد به شتاب؛ نوگلي چون گل رويش شاداب!
گفت: به به! چه گل رعناييست! لايق دست چو من زيباييست!
حيف از اين گل كه برد آب اورا كند از منظره، ناياب اورا!
زين سخن، عاشق معشوقه پرست، جست در آب، چو ماهي از شست!
خوانده بود اين مثل آن مايۀ ناز كه نكويي كن و در آب انداز!
خواست كازاد كند از بندش اسم گل برد و در آب افكندش
گفت رو تا كه ز هجرم برهي نام بي مهري، بر من ننهي!
مورد نيكي خاصت كردم از غم خويش، خلاصت كردم
باري آن عاشق بيچاره، چو بط، دل به دريا زد و افتاد به شط!
ديد آبيست فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پايي زد و گل را بربود سوي دلدارش پرتاب نمود...
گفت: كاي آفت جان سنبل تو، ما كه رفتيم، بگير اين گل تو!
بكنش زيب سر، اي دلبر من، ياد آبي كه گذشت از سر من.....
جز براي دل من بوش مكن عاشق خويش، فراموش مكن....
خود ندانست مگر عاشق ما كه ز خوبان، نتوان جست وفا...
عاشقان را همه گر آب برد؛ خوب رويان، همه را، خواب برد.....!