شعر زيبا از شريعتي

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعر زيبا از شريعتي

۷۲ بازديد ۰ نظر

از اين جا ره به جايي نيست

جاي پاي رهروي پيداست

كيست اين گم كرده ره ؟ اين راه ناپيدا چه مي پويد؟

مگر او زين سفر ، زين ره چه مي جويد ؟

از اين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست ؟

به شهري كاندر آغوش سپيد مهر

به باران سحرگاهيي خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كز همان لحظه ي ازل

بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

به شهري كش پليد افسانه گيتي

سر انگشت خيال از چهره ي زيباش بزدوده است.

كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟

بيا برگرد !

به شهري بر كناره ي پاك هستي ،

به شهري كش به باران سحرگاهي

خدايش دست و شسته است.

به شهري كش پليدي هاي انسان اين پليد افسانه ي هستي

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

كسي را آشنايي نيست.

بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !

كز اين جا ره به جايي نيست.

نمي بيني كه آن جا

كنار تك درختي خشك

ز ره مانده غريبي ره نوردي بي نوا مرده است؟

و در چشمان پاكش ، در نگاه گنگ و حيرانش ،

هزازان غنچه اميد پژمرده است؟

نمي بيني كه از حسرت (( كمد صيد بهراميش افكنده است ))

و با دستي كه در دست اجل بوده است ،

بر آن تك درخت خشك

حديث سرنوشت هر كه اين ره را رود ، كنده است:

كه : « من پيمودم اين صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »

كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟

بيا برگرد !

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،

كسي را آشنايي نيست.

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !

كز اين جا ره به جايي نيست

دكتر علي شريعتي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد