از اين جا ره به جايي نيست
جاي پاي رهروي پيداست
كيست اين گم كرده ره ؟ اين راه ناپيدا چه مي پويد؟
مگر او زين سفر ، زين ره چه مي جويد ؟
از اين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست ؟
به شهري كاندر آغوش سپيد مهر
به باران سحرگاهيي خدايش دست و رو شسته است.
به شهري كز همان لحظه ي ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.
به شهري كش پليد افسانه گيتي
سر انگشت خيال از چهره ي زيباش بزدوده است.
كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟
بيا برگرد !
به شهري بر كناره ي پاك هستي ،
به شهري كش به باران سحرگاهي
خدايش دست و شسته است.
به شهري كش پليدي هاي انسان اين پليد افسانه ي هستي
در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
كسي را آشنايي نيست.
بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !
كز اين جا ره به جايي نيست.
نمي بيني كه آن جا
كنار تك درختي خشك
ز ره مانده غريبي ره نوردي بي نوا مرده است؟
و در چشمان پاكش ، در نگاه گنگ و حيرانش ،
هزازان غنچه اميد پژمرده است؟
نمي بيني كه از حسرت (( كمد صيد بهراميش افكنده است ))
و با دستي كه در دست اجل بوده است ،
بر آن تك درخت خشك
حديث سرنوشت هر كه اين ره را رود ، كنده است:
كه : « من پيمودم اين صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟
بيا برگرد !
در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،
كسي را آشنايي نيست.
ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟
بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !
كز اين جا ره به جايي نيست
دكتر علي شريعتي