بر او ببخشاييد
بر او كه گاهگاه
پيوند دردناك وجودش را
با اب هاي راكد
وحفره هاي خالي از ياد ميبرد
و ابلها نه ميپندارند
كه حق زيستن دارد
بر او ببخشاييد بر خشم بي تفوت يك تصوير
كه ارزوي دور دست تحرك
در ديدگان كاغذيش اب ميشود
بر او ببخشاييد
بر او كه در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطر هاي منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
اشفته ميكنند
بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور ميسوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميد وار از نفوذ نفس هاي عشق ميلرزند
اي ساكنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مسحور است
زيرا كه ريشه هاي هستي بار اور شما
در خاك هاي غربت او نقب ميزنند
و قلب زود باپور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در كنج سينه اش متورم ميسازند
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61