احمد شاملو از مجموعۀ «آيدا در آئينه» من باهارم تو زمين
من زمينم تودرخت
من درختم تو باهار ـ
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه تو بزرگي مث شب.
خود مهتابي تو اصلا، خود مهتابي تو.
تازه، وقتي بره مهتاب و هنوز
شب تنها بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازۀ روز ـ
مث شب گود و بزرگي مث شب.
تازه، روزم كه بياد
تو تميزي مث شبنم مث صبح.
تو مث مخمل ابري مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي. اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد ميون موندن و رفتن ميون مرگ و حيات.
مث برفائي تو.
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قلۀ مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي ميخندي . . .
من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.
احمد شاملو از مجموعۀ «آيدا در آئينه»
مهر ماه سال چهل و يك
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61