ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه من با اين دل
بي آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگي
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
اي واي اگر صياد من
غافل شود از ياد من
قدرم نداند
فرياد اگر از كوي خود
وز رشته ي گيسوي خود
بازم رهاند
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه من با اين دل
بي آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگي
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
اي واي اگر صياد من
غافل شود از ياد من
قدرم نداند
فرياد اگر از كوي خود
وز رشته ي گيسوي خود
بازم رهاند
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پيش بي دردان چرا
فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل
با يار صاحبدل كنم
واي ز دردي كه درمان ندارد
فتادم به راهي كه پايان ندارد
از گل شنيدم بوي او
مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار كوي او
در كوي جان منزل كند
واي ز دردي كه درمان ندارد
فتادم به راهي كه پايان ندارد
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه در گرداب غم
از فتنه ي گردون رهي
افتادم و سرگشته چون
امواج دريا شد دلم
افتادم و سرگشته چون
امواج دريا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
شاعر:رهي معيري
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61