خيال انگيز
خيال انگيز و جان پرور، چو بوي گل سراپايي
نداري غير از آن عيبي، كه ميداني كه زيبايي
من از دلبستگي هاي تو با آيينه دانستم
كه بر ديدار طاقت سوز خود، عاشق تر از مايي
به شمع و ماه حاجت نيست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزي، تو ماه مجلس آرايي
منم ابر و تويي گلبن، كه ميخندي چو ميگريم
تويي مهر و منم اختر، كه ميميرم چو ميآيي
مه روشن، ميان اختران پنهان نميماند
ميان شاخه هاي گل مشو پنهان،كه پيدايي
كسي از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسي تو
دلي بر حال زار من، نبخشد تا نبخشايي
مرا گفتي، كه از پير خرد پرسم علاج خود
خرد، منع من از عشق تو فرمايد، چه فرمايي؟
من آزرده دل را، كس گره از كار نگشايد
مگر اي اشك غم امشب، تو از دل عقده بگشايي
رهي، تا وارهي از رنج هستي، ترك هستي كن
كه با اين ناتواني ها، به ترك جان توانايي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61