رباعيات خيام

مشاور شركت بيمه پارسيان

رباعيات خيام

۷۲ بازديد ۰ نظر

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست بي باده ارغوان نميبايد زيست اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاك ما تماشاگه كيست

***

اكنون كه گل سعادتت پربار است دست تو ز جام مي چرا بيكار است مي‌خور كه زمانه دشمني غدار است دريافتن روز چنين دشوار است

***

امروز ترا دسترس فردا نيست و انديشه فردات بجز سودا نيست ضايع مكن اين دم ار دلت شيدا نيست كاين باقي عمر را بها پيدا نيست

***

اي آمده از عالم روحاني تفت حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي خوش باش نداني بكجا خواهي رفت

***

اي چرخ فلك خرابي از كينه تست بيدادگري شيوه ديرينه تست اي خاك اگر سينه تو بشكافند بس گوهر قيمتي كه در سينه تست

***

ايدل چو زمانه مي‌كند غمناكت ناگه برود ز تن روان پاكت بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند زان پيش كه سبزه بردمد از خاكت

***

اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت كس نيست كه اين گوهر تحقيق نسفت هر كس سخني از سر سودا گفتند ز آنروي كه هست كس نميداند گفت

***

اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است در بند سر زلف نگاري بوده‌ست اين دسته كه بر گردن او مي‌بيني دستي‌ست كه برگردن ياري بوده‌ست

***

اين كوزه كه آبخواره مزدوري است از ديده شاهست و دل دستوري است هر كاسه مي كه بر كف مخموري است از عارض مستي و لب مستوري است

***

اين كهنه رباط را كه عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است بزمي‌ست كه وامانده صد جمشيد است قصريست كه تكيه‌گاه صد بهرام است

***

اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجويبار و چون باد بدشت هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت روزيكه نيامده‌ست و روزيكه گذشت

***

بر چهره گل نسيم نوروز خوش است در صحن چمن روي دلفروز خوش است از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است

***

پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است گردنده فلك نيز بكاري بوده است هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين آن مردمك چشم‌نگاري بوده است

***

تا چند زنم بروي درياها خشت بيزار شدم ز بت‌پرستان كنشت خيام كه گفت دوزخي خواهد بود كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت

***

تركيب پياله‌اي كه درهم پيوست بشكستن آن روا نميدارد مست چندين سر و پاي نازنين از سر و دست از مهر كه پيوست و به كين كه شكست

***

تركيب طبايع چون بكام تو دمي است رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است با اهل خرد باش كه اصل تن تو گردي و نسيمي و غباري و دمي است

***

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخيز و بجام باده كن عزم درست كاين سبزه كه امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاك تو برخواهد رست

***

چون بلبل مست راه در بستان يافت روي گل و جام باده را خندان يافت آمد به زبان حال در گوشم گفت درياب كه عمر رفته را نتوان يافت

***

چون چرخ بكام يك خردمند نگشت خواهي تو فلك هفت شمر خواهي هشت چون بايد مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

***

چون لاله بنوروز قدح گير بدست با لاله رخي اگر ترا فرصت هست مي نوش بخرمي كه اين چرخ كهن ناگاه ترا چون خاك گرداند پست

***

چون نيست حقيقت و يقين اندر دست نتوان به اميد شك همه عمر نشست هان تا ننهيم جام مي از كف دست در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست

***

چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شكست انگار كه هرچه هست در عالم نيست پندار كه هرچه نيست در عالم هست

***

خاكي كه بزير پاي هر ناداني است كف صنمي و چهره‌ي جاناني است هر خشت كه بر كنگره ايواني است انگشت وزير يا سلطاني است

***

دارنده چو تركيب طبايع آراست از بهر چه او فكندش اندر كم و كاست گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود ورنيك نيامد اين صور عيب كراست

***

در پرده اسرار كسي را ره نيست زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست مي خور كه چنين فسانه‌ها كوته نيست

***

در خواب بدم مرا خردمندي گفت كز خواب كسي را گل شادي نشكفت كاري چكني كه با اجل باشد جفت مي خور كه بزير خاك ميبايد خفت

***

در دايره‌اي كه آمد و رفتن ماست او را نه بدايت نه نهايت پيداست كس مي نزند دمي در اين معني راست كاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست

***

در فصل بهار اگر بتي حور سرشت يك ساغر مي دهد مرا بر لب كشت هرچند بنزد عامه اين باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

***

درياب كه از روح جدا خواهي رفت در پرده اسرار فنا خواهي رفت مي نوش نداني از كجا آمده‌اي خوش باش نداني به كجا خواهي رفت

***

ساقي گل و سبزه بس طربناك شده‌ست درياب كه هفته دگر خاك شده‌ست مي نوش و گلي بچين كه تا درنگري گل خاك شده‌ست و سبزه خاشاك شده‌ست

***

عمريست مرا تيره و كاريست نه راست محنت همه افزوده و راحت كم و كاست شكر ايزد را كه آنچه اسباب بلاست ما را ز كس دگر نميبايد خواست

***

فصل گل و طرف جويبار و لب كشت با يك دو سه اهل و لعبتي حور سرشت پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز كنشت

***

گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسي چست است در خيمه تن كه سايباني‌ست ترا هان تكيه مكن كه چارميخش سست است

***

گويند كسان بهشت با حور خوش است من ميگويم كه آب انگور خوش است اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار كاواز دهل شنيدن از دور خوش است

***

گويند مرا كه دوزخي باشد مست قوليست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند فردا بيني بهشت همچون كف دست

***

من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت از اهل بهشت كرد يا دوزخ زشت جامي و بتي و بربطي بر لب كشت اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت

***

مهتاب بنور دامن شب بشكافت مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت خوش باش و مينديش كه مهتاب بسي اندر سر خاك يك بيك خواهد تافت

***

مي خوردن و شاد بودن آيين منست فارغ بودن ز كفر و دين دين منست گفتم به عروس دهر كابين تو چيست گفتا دل خرم تو كابين منست

***

مي لعل مذابست و صراحي كان است جسم است پياله و شرابش جان است آن جام بلورين كه ز مي خندان است اشكي است كه خون دل درو پنهان است

***

مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست

***

نيكي و بدي كه در نهاد بشر است شادي و غمي كه در قضا و قدر است با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است

***

در هر دشتي كه لاله‌زاري بوده‌ست از سرخي خون شهرياري بوده‌ست هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد خالي است كه بر رخ نگاري بوده‌ست

***

هر ذره كه در خاك زميني بوده است پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است گرد از رخ نازنين به آزرم فشان كانهم رخ خوب نازنيني بوده است

***

هر سبزه كه بركنار جوئي رسته است گويي ز لب فرشته خويي رسته است پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است

***

يك جرعه مي ز ملك كاووس به است از تخت قباد و ملكت طوس به است هر ناله كه رندي به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است

***

چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ پيمانه كه پر شود چه بغداد و چه بلخ مي نوش كه بعد از من و تو ماه بسي از سلخ به غره آيد از غره به سلخ

***

آنانكه محيط فضل و آداب شدند در جمع كمال شمع اصحاب شدند ره زين شب تاريك نبردند برون گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند

***

آن را كه به صحراي علل تاخته‌اند بي او همه كارها بپرداخته‌اند امروز بهانه‌اي در انداخته‌اند فردا همه آن بود كه در ساخته‌اند

***

آنها كه كهن شدند و اينها كه نوند هر كس بمراد خويش يك تك بدوند اين كهنه جهان بكس نماند باقي رفتند و رويم ديگر آيند و روند

***

آنكس كه زمين و چرخ و افلاك نهاد بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك در طبل زمين و حقه خاك نهاد

***

آرند يكي و ديگري بربايند بر هيچ كسي راز همي نگشايند ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند پيمانه عمر ما است مي‌پيمايند

***

اجرام كه ساكنان اين ايوانند اسباب تردد خردمندانند هان تاسر رشته خرد گم نكني كانان كه مدبرند سرگردانند

***

از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

***

از رنج كشيدن آدمي حر گردد قطره چو كشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد بجاي پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد

***

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد در پاي اجل بسي جگرها خون شد كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي كاحوال مسافران عالم چون شد

***

افسوس كه نامه جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني دي شد آن مرغ طرب كه نام او بود شباب افسوس ندانم كه كي آمد كي شد

***

اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود ني نام زما و ني‌نشان خواهد بود زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

***

اين عقل كه در ره سعادت پويد روزي صد بار خود ترا مي‌گويد درياب تو اين يكدم وقتت كه ني آن تره كه بدروند و ديگر رويد

***

اين قافله عمر عجب ميگذرد درياب دمي كه با طرب ميگذرد ساقي غم فرداي حريفان چه خوري پيش آر پياله را كه شب ميگذرد

***

بر پشت من از زمانه تو ميايد وز من همه كار نانكو ميايد جان عزم رحيل كرد و گفتم بمرو گفتا چكنم خانه فرو ميايد

***

بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد وز خوردن آدمي زمين سير نشد مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا تعجيل مكن هم بخورد دير نشد

***

بر چشم تو عالم ارچه مي‌آرايند مگراي بدان كه عاقلان نگرايند بسيار چو تو روند و بسيار آيند برباي نصيب خويش كت بربايند

***

بر من قلم قضا چو بي من رانند پس نيك و بدش ز من چرا ميدانند دي بي من و امروز چو دي بي من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند

***

تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد گر چشمه زمزمي و گر آب حيات آخر به دل خاك فرو خواهي شد

***

تا راه قلندري نپويي نشود رخساره بخون دل نشويي نشود سودا چه پزي تا كه چو دلسوختگان آزاد به ترك خود نگويي نشود

***

تا زهره و مه در آسمان گشت پديد بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد من در عجبم ز ميفروشان كايشان به زانكه فروشند چه خواهند خريد

***

چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد دل را به كم و بيش دژم نتوان كرد كار من و تو چنانكه راي من و تست از موم بدست خويش هم نتوان كرد

***

حيي كه بقدرت سر و رو مي‌سازد همواره هم او كار عدو مي‌سازد گويند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گويي كه كدو مي‌سازد

***

در دهر چو آواز گل تازه دهند فرماي بتا كه مي به اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشين كه آن هر آوازه دهند

***

در دهر هر آن كه نيم ناني دارد از بهر نشست آشياني دارد نه خادم كس بود نه مخدوم كسي گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد

***

دهقان قضا بسي چو ما كشت و درود غم خوردن بيهوده نميدارد سود پر كن قدح مي به كفم درنه زود تا باز خورم كه بودنيها همه بود

***

روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همي شويد گرد بلبل به زبان پهلوي با گل زرد فرياد همي كند كه مي بايد خورد

***

زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند فرماي كه تا باده گلگون آرند تو زر ني اي غافل نادان كه ترا در خاك نهند و باز بيرون آرند

***

عمرت تا كي به خودپرستي گذرد يا در پي نيستي و هستي گذرد مي نوش كه عمريكه اجل در پي اوست آن به كه به خواب يا به مستي گذرد

***

كس مشكل اسرار اجل را نگشاد كس يك قدم از دايره بيرون ننهاد من مي‌نگرم ز مبتدي تا استاد عجز است به دست هر كه از مادر زاد

***

كم كن طمع از جهان و ميزي خرسند از نيك و بد زمانه بگسل پيوند مي در كف و زلف دلبري گير كه زود هم بگذرد و نماند اين روزي چند

***

گرچه غم و رنج من درازي دارد عيش و طرب تو سرفرازي دارد بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك در پرده هزار گونه بازي دارد

***

گردون ز زمين هيچ گلي برنارد كش نشكند و هم به زمين نسپارد گر ابر چو آب خاك را بردارد تا حشر همه خون عزيزان بارد

***

گر يك نفست ز زندگاني گذرد مگذار كه جز به شادماني گذرد هشدار كه سرمايه سوداي جهان عمرست چنان كش گذراني گذرد

***

گويند بهشت و حورعين خواهد بود آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك چون عاقبت كار چنين خواهد بود

***

گويند بهشت و حور و كوثر باشد جوي مي و شير و شهد و شكر باشد پر كن قدح باده و بر دستم نه نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد

***

گويند هر آن كسان كه با پرهيزند زانسان كه بميرند چنان برخيزند ما با مي و معشوقه از آنيم مدام باشد كه به حشرمان چنان انگيزند

***

مي خور كه ز دل كثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد پرهيز مكن ز كيميايي كه از او يك جرعه خوري هزار علت ببرد

***

هر راز كه اندر دل دانا باشد بايد كه نهفته‌تر ز عنقا باشد كاندر صدف از نهفتگي گردد در آن قطره كه راز دل دريا باشد

***

هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد بالاي بنفشه در چمن خم گيرد انصاف مرا ز غنچه خوش مي‌آيد كو دامن خويشتن فراهم گيرد

***

هرگز دل من ز علم محروم نشد كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز معلومم شد كه هيچ معلوم نشد

***

هم دانه اميد به خرمن ماند هم باغ و سراي بي تو و من ماند سيم و زر خويش از درمي تا بجوي با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

***

ياران موافق همه از دست شدند در پاي اجل يكان يكان پست شدند خورديم ز يك شراب در مجلس عمر دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند

***

يك جام شراب صد دل و دين ارزد يك جرعه مي مملكت چين ارزد جز باده لعل نيست در روي زمين تلخي كه هزار جان شيرين ارزد

***

يك قطره آب بود با دريا شد يك ذره خاك با زمين يكتا شد آمد شدن تو اندرين عالم چيست آمد مگسي پديد و ناپيدا شد

***

يك نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از كوزه شكسته‌اي دمي آبي سرد مامور كم از خودي چرا بايد بود يا خدمت چون خودي چرا بايد كرد

***

آن لعل در آبگينه ساده بيار و آن محرم و مونس هر آزاده بيار چون ميداني كه مدت عالم خاك باد است كه زود بگذرد باده بيار

***

از بودني ايدوست چه داري تيمار وزفكرت بيهوده دل و جان افكار خرم بزي و جهان بشادي گذران تدبير نه با تو كرده‌اند اول كار

***

افلاك كه جز غم نفزايند دگر ننهند بجا تا نربايند دگر ناآمدگان اگر بدانند كه ما از دهر چه ميكشيم نايند دگر

***

ايدل غم اين جهان فرسوده مخور بيهوده ني غمان بيهوده مخور چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد خوش باش غم بوده و نابوده مخور

***

ايدل همه اسباب جهان خواسته گير باغ طربت به سبزه آراسته گير و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گير

***

اين اهل قبور خاك گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند كنار آه اين چه شراب است كه تا روز شمار بيخود شده و بي‌خبرند از همه كار

***

خشت سر خم ز ملكت جم خوشتر بوي قدح از غذاي مريم خوشتر آه سحري ز سينه خماري از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر

***

در دايره سپهر ناپيدا غور جامي‌ست كه جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مكن مي نوش به خوشدلي كه دور است نه جور

***

دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار بر پاره گلي لگد همي زد بسيار و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار

***

ز آن مي كه حيات جاودانيست بخور سرمايه لذت جواني است بخور سوزنده چو آتش است ليكن غم را سازنده چو آب زندگاني است بخور

***

گر باده خوري تو با خردمندان خور يا با صنمي لاله رخي خندان خور بسيار مخور و رد مكن فاش مساز اندك خور و گه گاه خور و پنهان خور

***

وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده لعل كن بلورين ساغر كاين يكدم عاريت در اين گنج فنا بسيار بجوئي و نيابي ديگر

***

از جمله رفتگان اين راه دراز باز آمده كيست تا بما گويد باز پس بر سر اين دو راهه‌ي آز و نياز تا هيچ نماني كه نمي‌آيي باز

***

اي پير خردمند پگه‌تر برخيز و آن كودك خاكبيز را بنگر تيز پندش ده گو كه نرم نرمك مي‌بيز مغز سر كيقباد و چشم پرويز

***

وقت سحر است خيز اي مايه ناز نرمك نرمك باده خور و چنگ نواز كانها كه بجايند نپايند بسي و آنها كه شدند كس نميايد باز

***

مرغي ديدم نشسته بر باره طوس در پيش نهاده كله كيكاووس با كله همي گفت كه افسوس افسوس كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس

***

جامي است كه عقل آفرين ميزندش صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش

***

خيام اگر ز باده مستي خوش باش با ماهرخي اگر نشستي خوش باش چون عاقبت كار جهان نيستي است انگار كه نيستي چو هستي خوش باش

***

در كارگه كوزه‌گري رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش ناگاه يكي كوزه برآورد خروش كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه فروش

***

ايام زمانه از كسي دارد ننگ كو در غم ايام نشيند دلتنگ مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ زان پيش كه آبگينه آيد بر سنگ

***

از جرم گل سياه تا اوج زحل كردم همه مشكلات كلي را حل بگشادم بندهاي مشكل به حيل هر بند گشاده شد بجز بند اجل

***

با سرو قدي تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام مي و دامن گل زان پيش كه ناگه شود از باد اجل پيراهن عمر ما چو پيراهن گل

***

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يكدم عمر را غنيمت شمريم فردا كه ازين دير فنا درگذريم با هفت هزار سالگان سر بسريم

***

اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم فانوس خيال از او مثالي دانيم خورشيد چراغداران و عالم فانوس ما چون صوريم كاندر او حيرانيم

***

برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم زان پيش كه از زمانه تابي بخوريم كاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي چندان ندهد زمان كه آبي بخوريم

***

برخيزم و عزم باده ناب كنم رنگ رخ خود به رنگ عناب كنم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي بر روي زنم چنانكه در خواب كنم

***

بر مفرش خاك خفتگان مي‌بينم در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم چندانكه به صحراي عدم مينگرم ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم

***

تا چند اسير عقل هر روزه شويم در دهر چه صد ساله چه يكروزه شويم در ده تو بكاسه مي از آن پيش كه ما در كارگه كوزه‌گران كوزه شويم

***

چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم پس بي مي و معشوق خطاييست عظيم تا كي ز قديم و محدث اميدم و بيم چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم

***

خورشيد به گل نهفت مي‌نتوانم و اسراز زمانه گفت مي‌نتوانم از بحر تفكرم برآورد خرد دري كه ز بيم سفت مي‌نتوانم

***

دشمن به غلط گفت من فلسفيم ايزد داند كه آنچه او گفت نيم ليكن چو در اين غم آشيان آمده‌ام آخر كم از آنكه من بدانم كه كيم

***

ماييم كه اصل شادي و كان غميم سرمايه‌ي داديم و نهاد ستميم پستيم و بلنديم و كماليم و كميم آئينه‌ي زنگ خورده و جام جميم

***

من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم يا از غم رسوايي و مستي نخورم من مي ز براي خوشدلي ميخوردم اكنون كه تو بر دلم نشستي نخورم

***

من بي مي ناب زيستن نتوانم بي باده كشيد بارتن نتوانم من بنده آن دمم كه ساقي گويد يك جام دگر بگير و من نتوانم

***

هر يك چندي يكي برآيد كه منم با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم چون كارك او نظام گيرد روزي ناگه اجل از كمين برآيد كه منم

***

اي مفتي شهر ز تو پر كارتريم با اين همه مستي ز تو هُشيار تريم تو خون كسان خوري و ما خون رزان انصاف بـده كـدام خونخوار تريم؟

***

يك چند بكودكي باستاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد از خاك در آمديم و بر باد شديم

***

يك روز ز بند عالم آزاد نيم يك دمزدن از وجود خود شاد نيم شاگردي روزگار كردم بسيار در كار جهان هنوز استاد نيم

***

از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكن فردا كه نيامده ست فرياد مكن برنامده و گذشته بنياد مكن حالي خوش باش و عمر بر باد مكن

***

اي ديده اگر كور ني گور ببين وين عالم پر فتنه و پر شور ببين شاهان و سران و سروران زير گلند روهاي چو مه در دهن مور بين

***

برخيز و مخور غم جهان گذران بنشين و دمي به شادماني گذران در طبع جهان اگر وفايي بودي نوبت بتو خود نيامدي از دگران

***

چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان خرم دل آنكه زين جهان زود برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان

***

رفتم كه در اين منزل بيداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن آن را بايد به مرگ من شاد بدن كز دست اجل تواند آزاد بدن

***

رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين اندر دو جهان كرا بود زهره اين

***

قانع به يك استخوان چو كركس بودن به ز آن كه طفيل خوان ناكس بودن با نان جوين خويش حقا كه به است كالوده و پالوده هر خس بودن

***

قومي متفكرند اندر ره دين قومي به گمان فتاده در راه يقين ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين

***

گاويست در آسمان و نامش پروين يك گاو دگر نهفته در زير زمين چشم خردت باز كن از روي يقين زير و زبر دو گاو مشتي خر بين

***

گر بر فلكم دست بدي چون يزدان برداشتمي من اين فلك را ز ميان از نو فلكي دگر چنان ساختمي كازاده بكام دل رسيدي آسان

***

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان مي خواه مروق به طراز آمدگان رفتند يكان يكان فراز آمدگان كس مي ندهد نشان ز بازآمدگان

***

مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن به زانكه بزرق زاهدي ورزيدن گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود پس روي بهشت كس نخواهد ديدن

***

نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن كس غيب چه داند كه چه خواهد بودن مي بايد و معشوق و به كام آسودن

***

آن قصر كه با چرخ هميزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندي رو ديديم كه بر كنگره‌اش فاخته‌اي بنشسته همي گفت كه كوكوكوكو

***

از آمدن و رفتن ما سودي كو وز تار اميد عمر ما پودي كو چندين سروپاي نازنينان جهان مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو

***

از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتي دو نهند بر مغاك من و تو و آنگاه براي خشت گور دگران در كالبدي كشند خاك من و تو

***

مي‌خور كه فلك بهر هلاك من و تو قصدي دارد بجان پاك من و تو در سبزه نشين و مي روشن ميخور كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو

***

از هر چه بجر مي است كوتاهي به مي هم ز كف بتان خرگاهي به مستي و قلندري و گمراهي به يك جرعه مي ز ماه تا ماهي به

***

بنگر ز صبا دامن گل چاك شده بلبل ز جمال گل طربناك شده در سايه گل نشين كه بسيار اين گل در خاك فرو ريزد و ما خاك شده

***

تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه پركن قدح باده كه معلومم نيست كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه

***

يك جرعه مي كهن ز ملكي نو به وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به در دست به از تخت فريدون صد بار خشت سر خم ز ملك كيخسرو به

***

آن مايه ز دنيا كه خوري يا پوشي معذوري اگر در طلبش ميكوشي باقي همه رايگان نيرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشي

***

از آمدن بهار و از رفتن دي اوراق وجود ما همي گردد طي مي خورد مخور اندوه كه فرمود حكيم غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي

***

از كوزه‌گري كوزه خريدم باري آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري شاهي بودم كه جام زرينم بود اكنون شده‌ام كوزه هر خماري

***

اي آنكه نتيجه‌ي چهار و هفتي وز هفت و چهار دايم اندر تفتي مي خور كه هزار بار بيشت گفتم باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي

***

ايدل تو به اسرار معما نرسي در نكته زيركان دانا نرسي اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي

***

اي دوست حقيقت شنواز من سخني با باده لعل باش و با سيم تني كانكس كه جهان كرد فراغت دارد از سبلت چون تويي و ريش چو مني

***

اي كاش كه جاي آرميدن بودي يا اين ره دور را رسيدن بودي كاش از پي صد هزار سال از دل خاك چون سبزه اميد بر دميدن بودي

***

بر سنگ زدم دوش سبوي كاشي سرمست بدم كه كردم اين عياشي با من بزبان حال مي گفت سبو من چو تو بدم تو نيز چون من باشي

***

بر شاخ اميد اگر بري يافتمي هم رشته خويش را سري يافتمي تا چند ز تنگناي زندان وجود اي كاش سوي عدم دري يافتمي

***

بر گير پياله و سبو اي دلجوي فارغ بنشين بكشتزار و لب جوي بس شخص عزيز را كه چرخ بدخوي صد بار پياله كرد و صد بار سبوي

***

پيري ديدم به خانه‌ي خماري گفتم نكني ز رفتگان اخباري گفتا مي خور كه همچو ما بسياري رفتند و خبر باز نيامد باري

***

تا چند حديث پنج و چار اي ساقي مشكل چه يكي چه صد هزار اي ساقي خاكيم همه چنگ بساز اي ساقي باديم همه باده بيار اي ساقي

***

چندان كه نگاه مي‌كنم هر سويي در باغ روانست ز كوثر جويي صحرا چو بهشت است ز كوثر گم گوي بنشين به بهشت با بهشتي رويي

***

خوش باش كه پخته‌اند سوداي تو دي فارغ شده‌اند از تمناي تو دي قصه چه كنم كه به تقاضاي تو دي دادند قرار كار فرداي تو دي

***

در كارگه كوزه‌گري كردم راي در پايه چرخ ديدم استاد بپاي ميكرد دلير كوزه را دسته و سر از كله پادشاه و از دست گداي

***

در گوش دلم گفت فلك پنهاني حكمي كه قضا بود ز من ميداني در گردش خويش اگر مرا دست بدي خود را برهاندمي ز سرگرداني

***

زان كوزه‌ي مي كه نيست در وي ضرري پر كن قدحي بخور بمن ده دگري زان پيشتر اي صنم كه در رهگذري خاك من و تو كوزه‌كند كوزه‌گري

***

گر آمدنم بخود بدي نامدمي ور نيز شدن بمن بدي كي شدمي به زان نبدي كه اندر اين دير خراب نه آمدمي نه شدمي نه بدمي

***

گر دست دهد ز مغز گندم ناني وز مي دو مني ز گوسفندي راني با لاله رخي و گوشه بستاني عيشي بود آن نه حد هر سلطاني

***

گر كار فلك به عدل سنجيده بدي احوال فلك جمله پسنديده بدي ور عدل بدي بكارها در گردون كي خاطر اهل فضل رنجيده بدي

***

هان كوزه‌گرا بپاي اگر هشياري تا چند كني بر گل مردم خواري انگشت فريدون و كف كيخسرو بر چرخ نهاده اي چه مي‌پنداري

***

هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برساز ترانه‌اي و پيش‌آور مي كافكند بخاك صد هزاران جم و كي اين آمدن تيرمه و رفتن دي
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد