او به تو خنديد و تو نمي دانستي
اين كه او مي داند
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
از پي ات تند دويدم
سيب را دست دختركم من ديدم
غضبآلود نگاهت كردم
بر دلت بغض دويد
بغض ِ چشمت را ديد
دل و دستش لرزيد
سيب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاك
و در آن دم فهميدم
آنچه تو دزديدي سيب نبود
دل ِ دُردانه من بود كه افتاد به خاك
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست كه در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تكرار كنان
مي دهد آزارم
چهره زرد و حزين ِ دختر ِ من هر دم
مي دهد دشنامم
كاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه خداي عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سيب نكاشت؟
مسعود قليمرادي
دخترك خنديد و
پسرك ماتش برد
كه به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده
باغبان از پي او تند دويد
به خيالش مي خواست
حرمت باغچه و دختر كم سالش را
از پسر پس گيرد
غضب آلود به او غيظي كرد
اين وسط من بودم
سيب دندان زده اي كه روي خاك افتادم
من كه پيغمبر عشقي معصوم
بين دستان پر از دلهره ي يك عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ي كشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاك افتادم
چون رسولي ناكام
هر دو را بغض ربود
دخترك رفت ولي زير لب اين را مي گفت
او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد
پسرك ماند ولي روي لبش زمزمه بود
مطمئناً كه پشيمان شده بر مي گردد
سالهاست كه پوسيده ام آرام آرام
عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم
همه انديشه كنان غرق در اين پندارند
اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت
جواد نوروزي