شعري از فروغ فرخ زاد
هرگز آرزو نكرده ام
يك ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبوده ام
روي خاك با تنم كه مثل ساقه ي گياه
باد و آفتاب و آب را
مي مكد كه زندگي كند
بارور ز ميل
بارور ز درد
روي خاك ايستاده ام
تا ستاره ها ستايشم كنند
تا نسيم نوازشم كنند
از دريچه ام نگاه مي كنم
جز طنين يك ترانه نيستم
جاودانه نيستم
جز طنين يك ترانه جستجو نمي كنم
در فغان لذتي كه پاكتر
از سكوت ساده ي غميست
آشيانه جستجو نمي كنم!
در تني كه شبنمي ست
روي زنبق تنم
بر جدار كلبه ام كه زندگيست
با خط سياه عشق
يادگارها كشيده اند
مردمان رهگذر:
قلب تير خورده
شمع واژگون
نقطه هاي ساكت پريده رنگ
بر حروف در هم جنون
هر لبي كه بر لبم رسيد
يك ستاره نطفه بست
در شبم كه مي نشست
روي رود يادگارها
پس چرا ستاره آرزو كنم؟
اين ترانه ي من است
دلپذير دلنشين
پيش از اين نبوده بيش از اين نبوده!!!!