از باغ مي برند چراغانيت كنند
تا كاج جشن هاي زمستانيت كنندپوشانده اندصبح تو راابرهاي تار
تنهابه اين بهانه كه باراني ات كنند
يوسف به اين رها شدن ازچاه دل مبند
اين بار مي برند كه زنداني ات كنند
اي گل گمان نكن به شب جشن مي روي
شايدبه خاك مرده اي ارزانيت كنند
يك نقطه بيش فرق رجيم و رحيم نيست
از نقطه اي بترس كه شيطاني ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
شايدبهانه ايست كه قرباني ات كنند
فاضل نظري
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61