پرسش و پاسخ

مشاور شركت بيمه پارسيان

پرسش و پاسخ

۷۲ بازديد ۰ نظر
تو خيابون (گلسار) در حال حركت،يكدفعه كاغذي بداخل ماشينم پرت شد!!؟؟
ديدم تبليغ يك مشاور هست
نوشته هاش اين بود
دكتر......متخصص...!!!..ه
اما مهم ترينش اينها بود
---
از خدا پرسيدم: خدايا! چطور مي توان بهتر زندگي كرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير
با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز
شك هايت را باور نكن و هيچگاه به باور هايت شك نكن
زندگي شگفت انگيز است،فقط اگر بدانيد كه چطور زندگي كنيد
مهم اين نيست كه قشنگ باشي،قشنگ اين است كه مهم باشي! حتي براي يك نفر
مهم نيست،شير باشي يا آهو،مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن كني
كوچك باش و عاشق... كه عشق مي داند، آيين بزرگ كردنت را
بگذار عشق خاصيت تو باشد، نه رابطه خاص تو با كسي
موفقيت ،پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقي نميكند گودال آب كوچكي باشي يا درياي بيكران... زلال كه باشي، آسمان در توست

 

 

الهي

گر كسي ترا بجستن يافت
من، بگريختن يافتم
گر كسي ترا بذكر كردن يافت
من، ترا بفراموش كردن يافتم
گر كسي ترا بطلب يافت
من، خود طلب از تو يافتم

اي مهيمن اكرم
و اي مفضل ارحم

نه شناخت ترا،توان
نه ثناء ترا،زبان
نه درياي جلال و كبرياء ترا گران
پس ترا مدح و ثناء چون توان؟
ترا كه داند كه، ترا تو داني تو
ترا نداند كس، ترا تو داني بس

كريما: غم آمد... غصه آمد... رنج آمد... شادي آمد... حرص آمد... شهوت و خودخواهي آمد...مرگ نيز خواهد آمد.... ه
اما، تو نيامدي!؟
نيامدي؟

چوپان: غذاي من حاضر است و گوسفندانم را دوشيده ام. كلون كلبه ام را انداخته ام و آتشم هم روشن است.وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار
بودا: من ديگر نه نيازي به غذا دارم و نه به شير. بادها كلبه من اند و آتش من خاموش است. وتو اي آسمان هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من چندين گاو دارم و ماده گاوهاي بسيار، من مرغزارهاي پدرانم را دارم و گاوهاي نري كه همه ماده گاوهايم را باردار مي كنند. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من نه گاو دارم ونه ماده گاو. مرغزار هم ندارم، هيچ چيز ندارم. از هيچ چيز هم نمي ترسم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من زني فرمانبردار و وفادار دارم كه سالهاست همسر من است، وشب هنگام خوشم با او برقصم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من جاني دارم فرمانبردار و آزاد. سالهاست كه تعليمش مي دهم و به او مي آموزم كه با من برقصد وتو اي آسمان چندان كه مي خواهي ببار
.

مستي و......

 

شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم

نمي دانم كجا بودم چه ها كردم چه ها كردم

در آن لحظه، ز مستي حال گردان شد

خدا ديدم وجودم محو وگريان شد

بخود فائق شدم مستي ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد كم، رست

خدا ديدم خودم را، بندگي كو؟

كجا شد جبر و سختي،بي خودي كو؟

زدم حكمي، كه ليلي كو و مجنون؟

زدم حكمي كجا شد جنگ وكو خون؟

چو مستي دست در جاي خدا زد

به چنگيزان ونامردان قفا زد

به ليلي حكم عشق دائمي داد

به شيرين حق خوب زندگي داد

به مجنون آتشي از جنس دم داد

به فرهاد اهرمي كو هان شكن داد

چرا ليلي ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شيرين برانند؟

چرا وقتي كه من مست وخدايم

چنان باشم كه گويندم گدايم؟

در آن حالت كه پيمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدايم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدايم

به پيران وقت پيري مي دهم جان

جوانان در جواني قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صيادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختي قامتم را راست كردم

گلوي خشك خود را صاف كردم

كنار بسترم پيمانه اي پر

ولي جيبم تهي از سكه ودر

شراب از سر برفته بي تا مل

نمي يابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهاي رو سياهم

غلط كردم كه پي بردم خدايم!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد