برگش تو را كه گاو توئي و ثمر مرا
قول رسول حق چو درختي است بارور
انصاف ده، مگوي جفا و مخور مرا
چون برگ خوار گشتي اگر گاو نيستي؟
از جور اين گروه خران بازخر مرا
اي آنكه دين تو بخريدم به جان خويش
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
دانم كه نيست جز كه به سوي تواي خدا
بر چيزها مده به دو عالم ظفر مرا
گر جز رضاي توست غرض مر مرا ز عمر
از خاندان حق مكن زاستر مرا
واندر رضاي خويش تو، يارب، به دو جهان
زيرا كه نيست كار جز اين اي پسر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوي و زهد ورز
از نال خشك خيره چه بندي كمر مرا
گوئي كه حجتي تو و نالي به راه من
گوئي زبون نيافت ز گيتي مگر مرا
آزرده كرد كژدم غربت جگر مرا
صفرا همي برآيد از انده به سر مرا
در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم
چرخ بلند جاهل بيدادگر مرا
گويم: چرا نشانهي تير زمانه كرد
چون خوار و زار كرد پس اين بي خطر مرا؟
گر در كمال فضل بود مرد را خطر
جز بر مقر ماه نبودي مقر مرا
گر بر قياس فضل بگشتي مدار چرخ
اين گفته بود گاه جواني پدر مرا
نيني كه چرخ و دهر ندانند قدر فضل
اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا
«دانش به از ضياع و به از جاه و مال و ملك»
نايد به كار هيچ مقر قمر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
دين و خرد بس است سپاه و سپر مرا
با لشكر زمانه و با تيغ تيز دهر
اندر شكم چه بايد زهره و جگر مرا
گر من اسير مال شوم همچو اين و آن
پرهيز و علم ريزد ازو برگ و بر مرا
انديشه مر مرا شجر خوب برور است
چون عاقلان به چشم بصيرت نگر مرا
گر بايدت همي كه ببيني مرا تمام
زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
منگر بدين ضعيف تنم زانكه در سخن
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
هر چند مسكنم به زمين است، روز و شب
زين بهتر است نيز يكي مستقر مرا
گيتي سراي رهگذران است اي پسر
كردهاست بينياز در اين رهگذر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خداي
ره داد و سوي رحمت بگشاد در مرا
شكر آن خداي را كه سوي علم و دين خود
چون آفتاب كرد چنين مشتهر مرا
اندر جهان به دوستي خاندان حق
چون دشمنان خويش به دل كور و كر مرا
وز ديدن و شنيدن دانش يله نكرد
امروز جاي خويش، چه بايد بصر مرا؟
گر من در اين سراي نبينم در آن سراي
همسايهاي نبود كس از تو بتر مرا
اي ناكس و نفايه تن من در اين جهان
جز تو نبود يار به بحر و به بر مرا
من دوستدار خويش گمان بردمت همي
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
بر من تو كينهور شدي و دام ساختي
از مكر و غدر خويش گرفتي سخر مرا
تا مر مرا تو غافل و ايمن بيافتي
افگنده بود مكر تو در جوي و جر مرا
گر رحمت خداي نبودي و فضل او
نيز از دو دست تو نگوارد شكر مرا
اكنون كه شد درست كه تو دشمن مني
ليكن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
خواب و خور است كار تواي بي خرد جسد
ننگ است ننگ با خرد از كار خر مرا
كار خر است سوي خردمند خواب و خور
كايزد همي بخواند به جاي دگر مرا
من با تو اي جسد ننشينم در اين سراي
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
آنجا هنر به كار و فضايل، نه خواب و خور
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
چون پيش من خلايق رفتند بيشمار
بيرون پريده گير چون مرغ بپر مرا
روزي به پر طاعت از اين گنبد بلند
وين هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
هركس همي حذر ز قضا و قدر كند
ياد است اين سخن ز يكي نامور مرا
نام قضا خرد كن و نام قدر سخن
از خويشتن چه بايد كردن حذر مرا؟
واكنون كه عقل و نفس سخنگوي خود منم
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد