در اسمان تو پرواز ميكنم
عصري غمگين و غروبي غمگينتر
من بيزار از خودو از كرده خويش دل نامهربانم را به دوش ميكشم
تا ان سوي مرزهاي انزوا پنهانش كنم
در اوج نيزارهاي پشيماني ابرهاي سياه و سرگردان كه با من از يك طايفه اند سلام ميگوييند
تو باور باور نكن اما من عاشقم
رفتن دليل نبودن نيست
در غروب اسمان تو شايد در شب خويشتن چگونه بي تو گم شوم
تورا تا فردا تا سپيده خواهم برد وبا ياد تو با عشق تو خواهم مرد
رفتن دليل نبودن نيست