لب اب روان و سايه بيد
نشسته خواهرانت دل به اميد
به اميدي برادر را ببينند
دمي اهسته پهلويش نشينند
سفر مشكل فراق يار مشكل
به ناچاري دمي اين بار بر دل
زكو افزون بود اين داغ فراقش
عجب دانم اين بار بر دل
زبان حال پدر مادر
خداوندا گلي دادي امانت
اول دادي دوم بردي از چه بابت
اول دادي مرا دل شاد كردي
دوم بردي كه سوزان تا قيامت
بسي ناليد غروب امد به ياد باقر جان عزيز
رود جانم
غريبي رو چطور طاقت بيارم
چطوري سر بلند كنم بگردم
تو بيني افتخار و اعتبارم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61