شعردلم فرياد مي خواهدازمحمدعلي بهمني

۷۷ بازديد ۰ نظر
تو را گم ميكنم هر روز و پيدا ميكنم هر شب
بدينسان خواب ها را با تو زيبا ميكنم هر شب

تبي اين كاه را چون كوه سنگين ميكند، آنگاه
چه آتش ها كه در اين كوه برپا ميكنم هر شب

تماشاييست پيچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
كه پيچ و تاب آتش را تماشا ميكنم هر شب

مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني جانا
چگونه با جنون خود مدارا ميكنم هر شب

چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست تو
كه اين يخ كرده را از بي كسي،ها ميكنم هرشب

تمام سايه ها را مي كشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا ميكنم هر شب

دلم فرياد مي خواهد ولي در گوشه اي تنها
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب

كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي!
كه من اين واژه را تا صبح معنا ميكنم هر شب

#محمدعلى_بهمني


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد