شعر فراموش شده از فروغ فرخزاد كه در كتابهايش نيست.
عطر و طوفان..
بادها چون به خروش آيند
عطرها دير نمي پايند
اشكها لذت امروزند
يادها شادي فردايند
اگر آن خنده مهر آلود
برلبم شعله آهي شد
سفر عمر چو پيش آمد
بهرمند توشه راهي شد
عشق اگر به دل ميداد
يا خود از بند غمم ميرست
گره اي بود در قلبم
آسمان را به زمين مي بست
عشق اگر زهر دورويي را
با مي هستي من مي آميخت
برگ لرزان اميدم را
بر سر شاخه شعر آويخت.
عشق آور شعله دردي بود
كه تنم درتب آن ميسوخت
سوزني بود كه بر لبهام
لب سوزان تو را مي دوخت
روزي از وحشت خاموشي
در دلم شعر غريوي شد
كه پريزاده قلب من!
عاقبت عاشق ديوي شد
گرچه امروز ترا ديگر
با من آن عشق نهاني نيست
باز در خلوت من ز آن ياد
نيست شامي كه نشاني نيست
چنگ چون نار زهم بگسست
كس برآن پنجه نميسايد
گنه از شدت طوفانهاست
عطر اگر، دير نمي پايد
فروغ فرحزاد