مرا چون خليل آتشي در دل است
كه پنداري اين شعله بر من گل است
كه پنداري اين شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان ميكشد
كه مهرش گريبان جان ميكشد
نه خود را بر آتش بخود ميزنم
كه زنجير شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم كه سوخت
نه اين دم كه آتش به من درفروخت
نه آن ميكند يار در شاهدي
كه با او توان گفتن از زاهدي
كه عيبم كند بر تولاي دوست؟
كه من راضيم كشته در پاي دوست
مرا بر تلف حرص داني چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم كه يار پسنديده اوست
كه در وي سرايت كند سوز دوست
مرا چند گويي كه در خورد خويش
حريفي بدست آر همدرد خويش
بدان ماند اندرز شوريده حال
كه گويي به كژدم گزيده منال
يكي را نصيحت مگو اي شگفت
كه داني كه در وي نخواهد گرفت
ز كف رفته بيچارهاي را لگام
نگويند كاهسته را اي غلام
چه نغز آمد اين نكته در سندباد
كه عشق آتش است اي پسر پند، باد
#سعدي