من رانده ز ميخانه ام از من بگريزيد
دردي كش ديوانه ام از من بگريزيد
در دست قضا جان به لب و ديده به مينا
سرگشته چو پيمانه ام از من بگريزيد
آن شمع مزارم كه ره انجمنم نيست
مهجور ز پروانه ام از من بگريزيد
بر ظاهر آباد من اميد مبنديد
من خانه ويرانه ام از من بگريزيد
ديوانه زنجير هوسهاي محالم
افسوني افسانه ام از من بگريزيد
آن سيل جنونم كه به جان آمده از كوه
بنيان كن كاشانه ام از من بگريزيد
ز آن روز كه دل مرد و عطش مرد و هوس مرد
من از همه بيگانه ام از من بگريزيد
«شهر آشوب»