آزاده ز بيگانه و افسرده ز خويشم
مردم همه سير از من و من سير ز خويشم
بر ديده ي خونبار من اي دوست چه خندي
خون گريه كند هر كه ببيند دل ريشم
با خيل مصيبت زدگاني كه فلك داشت
سنجيد مرا روزي و ديد از همه بيشم
هرگز نكشم منت نوش از فلك دون
هر چند كه دانم بُكشد زحمت نيشم
با اين همه آزردگي از مرگ چه ترسم؟
بگذار ز كار اوفتد اين قلب پريشم
جز عشق سزاوار پرستش دگري نيست
پرسند نظاما اگر از مذهب و كيشم
نظام وفا