جان مي رود اي ناله ز دنباله روان باش
وي اشك تو هم چند قدم همره جان باش
اي شوق در افشاي غمم اين چه شتابست
گو راز من غمزه يكچند نهان باش
خاموشي من حالت پنهان تو گويد
گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش
مستانه پي سوختن جان و دل آمد
اي دل همه طاقت شو و اي تن همه جان باش
«عرفي» مشو آزرده هنوز اول صلحست
گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش
عرفي شيرازي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61