با پاي، محنت از سردنيا گذشته ايم
سودي نبرده ايم و ز سودا گذشته ايم
هر لاله اي ز دشت برويد نشان ماست
خونين كفن ز دامن صحرا گذشته ايم
تردامني ما نه ز آلودگي بود
طوفان رسيده از دل دريا گذشته ايم
مستي فسانه بود تو اي ساقي ازل
زهري بجام كن كه ز صهبا گذشته ايم
درخون گرم، خنده ي ما غوطه مي زند
آن باده ايم كز دم مينا گذشته ايم
در راه عشق، همسفري جز جنون نبود
ازهفتخوان حادثه تنها گذشته ايم
مانند موج از دل دريا بخشم و درد
ديوانه وار وسلسله در پا گذشته ايم
اي روزگار برما از اين چند روز عمر
منت منه كه ما زتمنا گذشته ايم
بهادر يگانه
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61