گر تواني اي صبا بگذر شبي در كوي او
ور دلت خواهد ببر از ما پيامي سوي او
اين دل گمگشته ي من باز جو از زلف او
ور نيابي رو بيفشان دامن گيسوي او
گر دلم را بيني آنجا گو حرامت باد وصل
من چنين محروم و تو پيوسته همزانوي او
نرم نرم آن برقع رنگين برانداز از رخش
ور گمان بد نداري بوسه زن بر روي او
ني خطا گفتم من اين طاقت ندارم زينهار
گر رسول خاص مائي نيز منگر سوي او
شرف اصفهاني