اشعار ناب- گمشده

مشاور شركت بيمه پارسيان

اشعار ناب- گمشده

۶۵ بازديد ۰ نظر

بعد از آن ديوانگيها اي دريغ

باورم نايد كه عاقل گشته ام

گوئيا او مرده در من كاينچنين

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آيينه مي پرسم ملول

چيستم ديگر

به چشمت چيستم؟

ليك در آيينه مي بينم كه  

واي

سايه اي هم زانچه بودم نيستم

 

همچو آن رقاصه ي هندو به ناز

پاي مي كوبم ولي بر گور خويش

وه كه با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

 

ره نمي جويم به سوي شهر روز

بيگمان در قعر گوري خفته ام

گوهري دارم ولي آن را ز بيم

در دل مردابها بنهفته ام

 

مي روم... اما نمي پرسم ز خويش

ره كجا...؟ منزل كجا...؟ مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

كاين دل ديوانه را معبود كيست

 

او  چو در من مرد

ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوئيا شب با دو دست سرد خويش

روح بيتاب مرا در بر گرفت

 

آه... آري... اين منم.... اما چه سود

او كه در من بود

ديگر

نيست نيست

مي خروشم زير لب ديوانه وار

او كه در من بود

آخر كيست؟ كيست؟

 

فروغ فرخزاد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد