وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمانها مي كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گِلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
من عاشق چشمت شدم شايد كمي هم بيشتر
چيزي در آنسوي يقين شايد كمي همكيش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشاي تو بود
ديگر فقط تصوير من در مردمك هاي تو بود
(محسن عبيدي)